گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودکی که به هر بهانه ای
به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی
باید بازیگر شوم،
آرامش را بازی کنم....
باز باید خنده را به زور روی لبهایم بنشانم....
باز باید مواظب اشک هایم باشم....
باز همان تظاهر همیشگی:
"خوبم....!!"
کاغذتم!
احساساتتو روم بنویس
عصبانیتتو روم خط خطی کن
اشکاتو باهام پاک کن
اگه دلت خواست مچالم کن
حتی اگه سردت شد بسوزونم تا گرم بشی
فقط دورم ننداز
شبی پرسیدمش با بی قراری، بغیر از من کسی را دوست داری؟
به چشمش اشک شد از شرم جاری، میان گریه هایش گفت
آری